«مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی»

پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت.


ناگهان یه درد شدید در ناحیه ی ستون فقرات. لا کردار داشت کار خودشو میکرد. مدام سرکوفت میشنید که باید عمل کنی. اون آهن  پاره  وصله ی تن تو نیست.ناجوره برا تو. باید بندازیش دور. باید از شرش خلاص بشی. باید....باید...باید...

اما کو گوش شنوا؟یه گوش در بود و یه گوش دروازه.

عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیم چی بود. همه اش تو یه چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقص غبار . انفجار.موج. و خون. درد بود و درد بود و درد بود. تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید،  صدای چرخ برانکاد روی موزاییک های بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخ ها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاق باز بخوابد . اینجوری  به قفسه ی سینه ش فشار میومد. انگار قلبش طاقت وزنشو نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست وسط کمرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . آنهم در ناحیه ستون فقرات. لاکردار داشت کار خودشو میکرد. مدام سرکوفت میشنید که باید عمل کنی. اون آهن  پاره وصله ی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................

اما کو گوش شنوا؟ یه گوش در بود و یه گوش دروازه.

اول و آخر حرفش همین بود: از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ، هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ، پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز به سرای من پا میگذارند ، نه به در باز. روی من باز است  و تا هر وقت که دلشان خواست، خانه ی من از آن آنهاست. میهمان حبیب خداست. به خواست خدا منزلم را نورانی میکند پس به خواست خود، یا خدا چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم. 


همیشه به عنوان مهمان یاد میکرد از ترکشی که در ناحیه ی ستون فقراتش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را میکرد.خوب میدانست که همین روز ها کار خودش را خواهد کرد. تمام سرکوفت ها را به جان میخرید تا خمی به ابروان  یار ننشاند. چه خوب میدانست که این آهن پاره وصله ی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و اورا میزبان خاطره ای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که وه چه میزبان لایقی را برگزیده ام!


پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. ناگهان یه درد شدید در ناحیه ی ستون فقرات. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای  تازه سفید شده ی  اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش کرد و گونه هایش را بوسید و بی آنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاق خواب برای ادای دین به زنی که سالهاست به خاطر تجویز دکتر از پرهیز حرکات پرشتاب وعشق  بازی های همسرش محروم مانده، برد. 


صدای قژ قژ تخت لا بلای خنده های ریز زن و صدای خنده ها لا بلای صدای بلند نس های تند و تند تر مرد ناپدید و محو شدند. و سکوت


صدای جیرجیرک ها به آرامی خاموش میشدند  و آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوخته افتاده بر بوی فساد کیک دست نخورده و شب مانده پهن میکند. 




زنی با روپوش سفید آن ها را بر زباله دانی میریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیم نگاهی به اتاق خواب میاندازد و با نگاهی ترحم آمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز میگذارد و پنجاه و سه شمع را روشن میکند و از درب اتاق  خارج میشود و تنها صدای قفل شدن درب را میشنویم. 




اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت.


ناگهان یه درد شدید در ناحیه ی ستون فقرات. لا کردار داشت کار خودشو میکرد. مدام سرکوفت میشنید که باید عمل کنی. اون آهن  پاره  وصله ی تن تو نیست.ناجوره برا تو. باید بندازیش دور. باید از شرش خلاص بشی. باید....باید...باید...


  • مهدی فعله‌ گری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی