«مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی»

وقتی که می‌روی جلو و میگویی سلام و فکر می‌کنی نمی‌شنود و رویش به سمت دیگری است، وقتی که خجالت می‌کشی و ترسِ از این داری که نکند شنیده باشد و نخواسته جوابت را بدهد و پریشان و سرگشته می‌شوی، وقتی که سعی می‌کنی بروی جلوی چشمش و قیافه‌ی مظلوم به خودت بگیری و با او چشم در چشم بشوی و می‌بینی که باز رویش را به سمتی دیگر می‌چرخاند، وقتی که سعی می‌کنی همزمان با او بچرخی و تمام مدت چشمهایش را جستجو می‌کنی تا نی‌نیِ چشمانش را بدزدی و شیءای بین چشمان تو و او حجاب می‌شود، وقتی که احساس می‌کنی تعمداً از تو رو بر می‌گرداند و وقتی که یک دور کامل چرخیدی و هنوز نتوانستی توجهِ قلبِ چشمانت را به او جلب کنی، وقتی که نمی‌دانی از کدام در باید وارد شوی و به یاد می‌آوری وقتی که بار اول روبروی او ایستادی و در همان آنِ اول قلبت را تسخیر کرد و در دستانش گرفت،  ولی این‌ بار  دیگر نه قلبت درگیر است و نه دستانش و نه چشمانت .نه چشمانش، 

درست حس و حال مرا داری که دورِ صحنِ مطهرِ امام حسین(ع) می‌چرخیدم و نمی‌دانستم دفعه‌ی قبل، روبروی کدام"باب" ایستادم و دل دادم و دلبری کردم و دل سپردم.

زینبیه؟ سلام؟ امید؟ شهدا؟ قبله؟ ...... 

بغض داشتم. 

حس آدمی که طرد شده باشد . بغضی که کم کم عصبی‌ام می‌کرد. اینبار نه دل، بلکه رنگ باخته بودم. در دلم فریاد بود"حسین جان" چرا نمی‌یابم تو را؟ 

یکی که خودم نبودم در دلم فریاد زد"به درون آ"

رفتم. در دلم استرس بود و دستانم می‌لرزید و پاهایم نیز. روبروی ضریح ایستادم. میخکوب شده بودم. در دلم فریاد کشیدم "یاحسین" "حسین جان" "آقام" 

مردی کنارم ایستاد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت، مرا در آغوشش فشُرد به طوری که نتوانم برگردم و صورتش را ببینم و سوال پرسید: "آقا ببخشید به غیر از این شهدای کربلا که روبروی او ایستاده ای و مزار امام حسین( و به سمت ضریح امام حسین اشاره زد) و حضرت علی اصغر، اینجا زیارتگاه دیگری هم دارد؟"

نمی‌دانستم. "اشک هایم را پاک کردم و گفتم: نمی‌دانم آقا" 

رهایم کرد. به خودم که آمدم دیدم ضریحی که روبروی او ایستاده ام ضریح امام حسین نیست. به سمتی که مرد اشاره زد نگاه کردم. به انبوه زائرانی که پشت سرم ایستاده بودند. کجا رفت آن مرد؟ نفهمیدم. ندیدم. قلبم را برداشتم و به سمت ضریح آقا امام حسین رفتم. آنجا دیگر جای من نبود. سلام دادم. زیارت خواندم. نمازی اقامه کردم و سلام ها رساندم و خداحافظی کردم و برگشتم. و مدام به این فکر می‌کنم که آن مرد از کجا فهمید من در جای غلطی ایستاده‌ام؟ از چهره‌ام معلوم بود که متعلق به آنجا نیستم؟ قیافه‌ام فریاد می‌زد که لایق آنجا نیستم؟من حتی معشوقه‌ی خود را نمی‌شناختم.

من کور بودم. کور به زیارت امام حسین رفتم. من دستِ خالی رفتم. دستِ خالی همیشه در جیب است. در پشت است. بسته است. دستِ خالیِ بسته‌ی همیشه در جیب چگونه قرار است پُر شود؟ من دستِ خالی برگشتم. من باختم. سوختم. تمام شدم. رفتم.

  • مهدی فعله‌ گری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی