رفت کنار آینه انگشتانش را لای موهایش لغزاند و آنها را افشان تر از چیزی که دیده میشد ، روی شانه هایش ریخت. نیم نگاهی نامحسوس به من کرد و چشمهایش را برای لحظه ای بست و در همان حالت رو من کرد و تکیه زد به میز توالت و دستانش را بر لبه ی میز گذاشت و وزنش را رو ی دستانش انداخت و چشمهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشیید و گفت: "احمق" و باز گفت "احمق" و باز هم گفت " احمق" / همیشه اینجور مواقع که حالت عصبانیتش را سعی میکند زیاد نشان ندهد جمله هایش را سه بار تکرار میکند. ملحفه را به دور خودم پیچیدم و به سمتش خیز برداشتم دستم را به اشاره ی اینکه بیاید و در آغوشم بنشیند ،دراز کردم که باز رویش را به آینه چرخاند و از درون آینه به من نگاهی تند کرد و گفت؟ "حالا دیگه؟" سکوت کردم و کمی عقب نشستم. میدانستم که عقب نشینی من باعث خواهد شد که کمی آروم تر شود.چند لحظه ی ای به همان شکل گذشت. سرم پایین بود اما سنگینی نگاه ممتدش را از درون آینه حس میکردم. طولانی شد. این بار عقب نشینی من جواب نداد. بی درنگ از روی تخت پایین آمدم . لباس هایمان را که روی تخت بود را به زمین انداختم و به او نزدیک شدم.در همان حالی که ایستاده بود دستانم را به دور سینه اش حلقه زدم و لبهایم را به گردنش چسباندم. میدانستم این نوع بوسه ها را بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا دوست دارد. خودش را بعد از چند ثانیه مقاومت سرسختانه رها کرد و در همان شکل به من تکیه کرد و دستانم را بوسید و بغضش ترکید و در میان حلقه های دستم به سمتم چرخید و مرا در آغوش گرفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و بر خلاف همیشه که گریه اش را از من پنهان میکرد، هق هق گریست.
سَبُک بود . مثل هر دانه ی نفسهایم سبک و پر محتوا و لذت بخش و شیرین و حیاتی بود. سبک بود مثل پر قو مثل باد ،مثل خودش. پس پاهایش از روی زمین بلند شد و کاملا خودش را به گردن و شانه های من قلاب کرد. بهترین لحظه بود برای آرام کردنش. دوباره روی تخت خواباندمش. دستانش را از دور گردنم باز کرد و در راستای قد بلندش به بالا برد. لبهایم را روی چشمهایش گذاشتم. میدانست که دوست میدارم. بارها برایش گفته بودم. هیچ جایی مثل گرمای پلک هایش به من لذت نمیدهد. با صدایی آرام با صدایی بدون تنش با صدایی دلنشین با صدایی معصومانه با صدایی توأم با بغض به طوری که شاید در یک قدم آنطرف تر هم شنیده نمیشد در گوشم گفت: "چرا؟" گفتم" مگر تو مال من نیستی؟ مگر عهد نبستیم؟ " گفت:"اوهوم" گفتم:" پس چرا نداره" گفت:"ولی اگه یه روز تنهام بذاری چی؟" گفتم: "مگر در زمان مرگم" گفت:"ولی اسمت تو شناسنامه م نیست اونوقت این میشه ننگ" گفتم: "فردا ....هیـس" یک پایم را به عقب کشاندم و زانویم را از روی زمین بلند کردم و پای دیگر را میان پاهایاش تا جایی که میشد به بالا کشاندم تا داغی و رطوبت بین پاهایش را بیشتر حس کنم. سرش را به عقب خم کرد و نفسهایش تند شد. گفتم: مونای من تو همه کَس منی" چشمهایم را بستم و لبهایم را به لبهایش نزدیک کردم. داغی خیلی شدیدی روی صورتم حس کردم. انقدر که صورتم را سوزاند. چشمهایم را باز کردم. همسرم را دیدم بالا سرم نشسته و چشمهایش خوابالود و متحیرند. گفت: "مونا کیه" گفتم: "مونا کیه؟" گفت : " الان تو خواب گفتی مونا" گفتم : " برو بابا. عهه!!!! هر شب هرشب یه دونه میزنی زیر گوشم بیدارم میکنی چرا؟ مگه بیماری؟" زد زیر گریه و رفت بیرون. چشمهایم را بستم. هرچه به دنبال مونا گشتم نبود. لامصب مونا را هم پراند. تف



