«مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی»

رفت کنار آینه انگشتانش را لای موهایش لغزاند  و آنها را افشان تر از چیزی که دیده میشد ، روی شانه هایش ریخت. نیم نگاهی نامحسوس به من کرد و چشمهایش را برای لحظه ای بست و در همان حالت رو من کرد و تکیه زد به میز توالت و دستانش را  بر لبه ی میز گذاشت و وزنش را رو ی دستانش انداخت و چشمهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشیید و گفت: "احمق" و باز گفت "احمق" و باز هم گفت " احمق" / همیشه اینجور مواقع که حالت عصبانیتش را سعی میکند زیاد نشان ندهد جمله هایش را  سه بار تکرار میکند. ملحفه را به دور خودم پیچیدم و به سمتش خیز برداشتم دستم را به اشاره ی اینکه بیاید و در آغوشم بنشیند ،دراز کردم که باز رویش را به آینه چرخاند و از درون آینه به من نگاهی تند کرد و گفت؟ "حالا دیگه؟" سکوت کردم و کمی  عقب نشستم. میدانستم که عقب نشینی من باعث خواهد شد که کمی آروم تر شود.چند لحظه ی ای به همان شکل گذشت. سرم پایین بود اما سنگینی نگاه ممتدش را از درون آینه حس میکردم. طولانی شد. این بار عقب نشینی من جواب نداد. بی درنگ از  روی تخت پایین آمدم . لباس هایمان را که روی تخت بود را به زمین انداختم و به او نزدیک شدم.در همان حالی که ایستاده بود دستانم را به دور سینه اش حلقه زدم و لبهایم را به گردنش چسباندم. میدانستم این نوع بوسه ها را بیشتر از هر چیز دیگری در  دنیا  دوست دارد. خودش را بعد از چند ثانیه مقاومت سرسختانه رها کرد و در همان شکل به من تکیه کرد و دستانم را  بوسید و بغضش ترکید و در میان حلقه های دستم به سمتم چرخید و مرا در آغوش گرفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و بر خلاف  همیشه که گریه اش را از من پنهان میکرد، هق هق گریست.


سَبُک بود . مثل هر دانه ی نفسهایم سبک و پر محتوا و لذت بخش و شیرین و حیاتی بود. سبک بود مثل پر قو مثل باد ،مثل خودش. پس پاهایش از روی زمین بلند شد و کاملا خودش را به گردن و شانه های من قلاب کرد. بهترین لحظه بود برای آرام  کردنش. دوباره روی تخت خواباندمش. دستانش را از دور گردنم باز کرد و در راستای قد بلندش به بالا برد. لبهایم را روی چشمهایش گذاشتم. میدانست که دوست میدارم. بارها برایش گفته بودم. هیچ جایی مثل گرمای پلک هایش به من لذت نمیدهد. با  صدایی آرام با صدایی بدون تنش با صدایی دلنشین با صدایی معصومانه با صدایی توأم با بغض به طوری که شاید در یک قدم آنطرف تر هم شنیده نمیشد در گوشم گفت: "چرا؟" گفتم" مگر تو مال من نیستی؟ مگر عهد نبستیم؟ " گفت:"اوهوم" گفتم:" پس  چرا نداره" گفت:"ولی اگه یه روز تنهام بذاری چی؟" گفتم: "مگر در زمان  مرگم" گفت:"ولی اسمت تو شناسنامه م نیست اونوقت این میشه ننگ" گفتم: "فردا ....هیـس" یک پایم را به عقب کشاندم و زانویم را از روی زمین بلند کردم و پای دیگر را میان  پاهایاش تا جایی که  میشد به بالا کشاندم تا داغی و رطوبت بین  پاهایش را بیشتر حس کنم. سرش را به عقب خم کرد و نفسهایش تند شد. گفتم:  مونای من تو همه کَس منی"  چشمهایم را بستم و لبهایم را به لبهایش نزدیک کردم. داغی خیلی  شدیدی روی صورتم حس کردم. انقدر که صورتم را سوزاند. چشمهایم را باز کردم. همسرم را دیدم بالا سرم نشسته و چشمهایش خوابالود و متحیرند. گفت: "مونا کیه" گفتم: "مونا کیه؟" گفت : " الان تو خواب گفتی مونا" گفتم : " برو بابا. عهه!!!!   هر شب هرشب یه دونه میزنی زیر گوشم بیدارم میکنی چرا؟ مگه بیماری؟" زد زیر گریه و رفت بیرون. چشمهایم را بستم. هرچه به دنبال مونا گشتم نبود. لامصب مونا را هم پراند. تف


  • مهدی فعله‌ گری


فقط کافی بود ازش بپرسم اون جای زخمی که رو پیشونیته واسه چیه تا نمکی پاشیده باشم رو زخمش و دهن باز کنه و درد و دل رو از سر بگیره .

یه لهجه ی مشهدی شیرین . قیافه ی ترکه ای . ریش هایی که طوری سبز شده بود که به راحتی میشد صورتشو دید و به سختی میشد اسمش رو ریش گذاشت، باعث شده بود که جوون تر از سنش نشون بده و صورت استخونیش بیشتر به چشم بیاد.  وقتی که حرف میزد انقدر انرژی میذاشت رو کلماتش که دست هاش از بازو هاش شروع میکردن به حرکت کردن و نیم تنه ی بالاییش هم مدام در حال لــَقوه خوردن بود. سیگارش رو رو لبش میذاشت و تا تموم نمیشد از رو لبش بر نمیداشت و در همون  حالت کام میگرفت وحرف میزد و  دود پس میداد.

این بار سیگار تموم شده ش رو خاموش نکرده سیگار بعدی رو به آتش همون روشن کرد و آهی غلیظ به طعم دود آبی رنگ سیگارش بیرون داد و نگاهی به آسمون کرد و گفت:

خودم زدم.

دستی رو زخم پیشونیش کشید و ادامه داد. غریبه که نیستی تو هم عین داداشم. مجبور شدم بزنم. راستش اهل دزدی و مال مردم خوری نیستم. تو عمرم یه تخمه از مال مردم تو دهنم نذاشتم. دنبال ناموس مردم هم نبودم. 35 سال از عمرم میگذره و هیچ  خبط و خطایی نکرده بودم تا اینکه........

یه مکث طولانی کرد و باز رو به من کرد و گفت: خوابت نمیاد؟ 

گفتم نه... خوابم هم بیاد نباید بخوابم. من نگهبانم نا سلامتی ها

گفت:متاهلی؟

گفتم: هی بگی نگی....آره تقریبا.. نامزدیم. همین روزا جشن عروسیمونه

گفت:مهریه ش چقدره.

همین کافی بود که بفهمم میخواد در چه موردی حرف بزنه. پس سکوت کردم

گفت: اون شب شب شیرینی بود. برای اولین بار تو 4 سال زندگی مشترک خودش پیشنهاد ایجاد یه شب به یادماندنی رو کرد. خوب همه چی مهیا بود. من بودم و اون بود و تنهایی و یه روابط عاشقانه و .......

باز مکث کرد و سیگار دیگه ای روشن کرد و گفت: اون شب تا دم دم های صبح خوش گذروندیم. گفتی متاهلی دیگه! آره؟ آره! گفتی متاهلی. پس میشه راحت باهات حرف زد. صبح پاشدیم صبحونه رو با هم زدیم تو رگ. شاید باورت نشه اما جز یه ماه اول  زندگیمون، یادم نمیاد که با هم صبحونه خورده باشیم. بعد صبحونه حوله رو از سرم برداشتمو موهامو خشک کردم که بعد از حموم میرم بیرون نچام. دم در حیاط که رسیدم پستچی یه نامه داد دستم. بازش کردم. خوندمش. باورم نشد . خنده م گرفت. گریه  م گرفت. تعجب کردم. باز خندیدم. رفتم تو گفتم هُما این چیه؟ سرشو انداخت پایین. گفت خوب................. هی منتظر شدم حرف بزنه اما چیزی نگفت. و بعدش رفت حموم. اونروز اصلا نفهمیدم چطوری گذشت. یه بار با دلر نزدیک بود دست خودمو  سوراخ کنم. مدام فکر میکردم که شاید خواب دیدم. اخه چطور ممکنه؟ مگه منو نمیشناسه؟ مگه تو این 4 سال چیز مجهولی از من دیده؟ درمورد من چی فکر کرده که رفته مهریه شو گذاشته اجرا؟ یهو فکرم هزار جا رفت. عصبانی تر شدم. کار رو ول  کردم رفتم خونه. نبود. نامه گذاشته بود رو درب اتاق. من میرم خونه مامان. نیا دنبالم. زنگ هم نزن. اون چیزی که حق منه تهیه کردی کردی والا باید بری زندان.

وای خدای من! این تغییر رفتار بود؟یعنی چی شده؟ آخه مشکلی نداشتیم با هم که.... هرچی به این کله فشار آوردم به نتیجه نرسیدم که نرسیدم. 

16ماه زندان بودم. هم بندی های من مدام میزدن تو سرم. آخه میدونی همه چیزایی که برا تو که نمیشناسمت دارم تعریف میکنم برا هم سلولی ها تعریف کردم. یه امین خانی بود که میگفت: پسر مَچَل شدی. شب آخر یه حالی بهت داد تا صبح نَــنَــه تو به  عزات بنشونه. 

باورم نمیشد با اون یارو ببینمش. حتی یه سر هم بهم نزده بود. طلاق غیابی گرفته بود و مهریه ش هم همچنان اجرا بود. بماند که رفتم شکایت کردم و نتیجه نداشت. یه شب دم  خونه ش افتادم به جون اون آشغال. تا میخورد زدمش. تا میخوردن زدمشون.  معطل نکردن هردوشون رفتن کلانتری. منم که دیگه حوصله زندونو نداشتم با همون چاقو یه خط انداختم رو پیشونیم. بقیه ش هم زدم اینجام

(پیرهنشو زد بالا دیدم تمام شکم و سینه ش جای ضرب چاقو ست. )

چیه ترسیدی؟

گفتم: از چی؟

گفت: از من؟ نترس. همون یه بار بود و بعدش هم سرم به سنگ خورد. چه کاریه؟ همیشه با خودم فکر میکنم میگم چرا اون کار رو کردم؟ خوب نخواسته با من بمونه دیگه...حتما دلشو زده بودم حتما یه ایرادی داشتم دیگه. (اینا رو با بغض میگفت و به  آسمون خیره میشد که اشکش سرازیر نشه)

ولش کن بیخیال....شده دیگه...الان هم دارم ماهی دو تا سکه بهش میدم. (با خنده گفت) حساب کردم ششصد و هفده  سال و ده ماه دیگه باس بهش سکه بدم.

(باز دستی رو پیشونیش کشید و نگاهی به من کرد و سیگاری تعارف زد و گفت: )

به نظرت کار اون شب آخرش محبت بود؟ عاری شدن از عذاب وجدان بود؟ تحقیر بود؟ و یا.......؟

گفتم یا چی؟

گفت: برم بخوابم بابا. کلی کار دارم فردا

(و رفت)


  • مهدی فعله‌ گری

پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت.


ناگهان یه درد شدید در ناحیه ی ستون فقرات. لا کردار داشت کار خودشو میکرد. مدام سرکوفت میشنید که باید عمل کنی. اون آهن  پاره  وصله ی تن تو نیست.ناجوره برا تو. باید بندازیش دور. باید از شرش خلاص بشی. باید....باید...باید...

اما کو گوش شنوا؟یه گوش در بود و یه گوش دروازه.

عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیم چی بود. همه اش تو یه چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقص غبار . انفجار.موج. و خون. درد بود و درد بود و درد بود. تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید،  صدای چرخ برانکاد روی موزاییک های بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخ ها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاق باز بخوابد . اینجوری  به قفسه ی سینه ش فشار میومد. انگار قلبش طاقت وزنشو نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست وسط کمرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . آنهم در ناحیه ستون فقرات. لاکردار داشت کار خودشو میکرد. مدام سرکوفت میشنید که باید عمل کنی. اون آهن  پاره وصله ی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................

اما کو گوش شنوا؟ یه گوش در بود و یه گوش دروازه.

اول و آخر حرفش همین بود: از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ، هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ، پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز به سرای من پا میگذارند ، نه به در باز. روی من باز است  و تا هر وقت که دلشان خواست، خانه ی من از آن آنهاست. میهمان حبیب خداست. به خواست خدا منزلم را نورانی میکند پس به خواست خود، یا خدا چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم. 


همیشه به عنوان مهمان یاد میکرد از ترکشی که در ناحیه ی ستون فقراتش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را میکرد.خوب میدانست که همین روز ها کار خودش را خواهد کرد. تمام سرکوفت ها را به جان میخرید تا خمی به ابروان  یار ننشاند. چه خوب میدانست که این آهن پاره وصله ی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و اورا میزبان خاطره ای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که وه چه میزبان لایقی را برگزیده ام!


پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. ناگهان یه درد شدید در ناحیه ی ستون فقرات. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای  تازه سفید شده ی  اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش کرد و گونه هایش را بوسید و بی آنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاق خواب برای ادای دین به زنی که سالهاست به خاطر تجویز دکتر از پرهیز حرکات پرشتاب وعشق  بازی های همسرش محروم مانده، برد. 


صدای قژ قژ تخت لا بلای خنده های ریز زن و صدای خنده ها لا بلای صدای بلند نس های تند و تند تر مرد ناپدید و محو شدند. و سکوت


صدای جیرجیرک ها به آرامی خاموش میشدند  و آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوخته افتاده بر بوی فساد کیک دست نخورده و شب مانده پهن میکند. 




زنی با روپوش سفید آن ها را بر زباله دانی میریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیم نگاهی به اتاق خواب میاندازد و با نگاهی ترحم آمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز میگذارد و پنجاه و سه شمع را روشن میکند و از درب اتاق  خارج میشود و تنها صدای قفل شدن درب را میشنویم. 




اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت.


ناگهان یه درد شدید در ناحیه ی ستون فقرات. لا کردار داشت کار خودشو میکرد. مدام سرکوفت میشنید که باید عمل کنی. اون آهن  پاره  وصله ی تن تو نیست.ناجوره برا تو. باید بندازیش دور. باید از شرش خلاص بشی. باید....باید...باید...


  • مهدی فعله‌ گری

وقتی که می‌روی جلو و میگویی سلام و فکر می‌کنی نمی‌شنود و رویش به سمت دیگری است، وقتی که خجالت می‌کشی و ترسِ از این داری که نکند شنیده باشد و نخواسته جوابت را بدهد و پریشان و سرگشته می‌شوی، وقتی که سعی می‌کنی بروی جلوی چشمش و قیافه‌ی مظلوم به خودت بگیری و با او چشم در چشم بشوی و می‌بینی که باز رویش را به سمتی دیگر می‌چرخاند، وقتی که سعی می‌کنی همزمان با او بچرخی و تمام مدت چشمهایش را جستجو می‌کنی تا نی‌نیِ چشمانش را بدزدی و شیءای بین چشمان تو و او حجاب می‌شود، وقتی که احساس می‌کنی تعمداً از تو رو بر می‌گرداند و وقتی که یک دور کامل چرخیدی و هنوز نتوانستی توجهِ قلبِ چشمانت را به او جلب کنی، وقتی که نمی‌دانی از کدام در باید وارد شوی و به یاد می‌آوری وقتی که بار اول روبروی او ایستادی و در همان آنِ اول قلبت را تسخیر کرد و در دستانش گرفت،  ولی این‌ بار  دیگر نه قلبت درگیر است و نه دستانش و نه چشمانت .نه چشمانش، 

درست حس و حال مرا داری که دورِ صحنِ مطهرِ امام حسین(ع) می‌چرخیدم و نمی‌دانستم دفعه‌ی قبل، روبروی کدام"باب" ایستادم و دل دادم و دلبری کردم و دل سپردم.

زینبیه؟ سلام؟ امید؟ شهدا؟ قبله؟ ...... 

بغض داشتم. 

حس آدمی که طرد شده باشد . بغضی که کم کم عصبی‌ام می‌کرد. اینبار نه دل، بلکه رنگ باخته بودم. در دلم فریاد بود"حسین جان" چرا نمی‌یابم تو را؟ 

یکی که خودم نبودم در دلم فریاد زد"به درون آ"

رفتم. در دلم استرس بود و دستانم می‌لرزید و پاهایم نیز. روبروی ضریح ایستادم. میخکوب شده بودم. در دلم فریاد کشیدم "یاحسین" "حسین جان" "آقام" 

مردی کنارم ایستاد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت، مرا در آغوشش فشُرد به طوری که نتوانم برگردم و صورتش را ببینم و سوال پرسید: "آقا ببخشید به غیر از این شهدای کربلا که روبروی او ایستاده ای و مزار امام حسین( و به سمت ضریح امام حسین اشاره زد) و حضرت علی اصغر، اینجا زیارتگاه دیگری هم دارد؟"

نمی‌دانستم. "اشک هایم را پاک کردم و گفتم: نمی‌دانم آقا" 

رهایم کرد. به خودم که آمدم دیدم ضریحی که روبروی او ایستاده ام ضریح امام حسین نیست. به سمتی که مرد اشاره زد نگاه کردم. به انبوه زائرانی که پشت سرم ایستاده بودند. کجا رفت آن مرد؟ نفهمیدم. ندیدم. قلبم را برداشتم و به سمت ضریح آقا امام حسین رفتم. آنجا دیگر جای من نبود. سلام دادم. زیارت خواندم. نمازی اقامه کردم و سلام ها رساندم و خداحافظی کردم و برگشتم. و مدام به این فکر می‌کنم که آن مرد از کجا فهمید من در جای غلطی ایستاده‌ام؟ از چهره‌ام معلوم بود که متعلق به آنجا نیستم؟ قیافه‌ام فریاد می‌زد که لایق آنجا نیستم؟من حتی معشوقه‌ی خود را نمی‌شناختم.

من کور بودم. کور به زیارت امام حسین رفتم. من دستِ خالی رفتم. دستِ خالی همیشه در جیب است. در پشت است. بسته است. دستِ خالیِ بسته‌ی همیشه در جیب چگونه قرار است پُر شود؟ من دستِ خالی برگشتم. من باختم. سوختم. تمام شدم. رفتم.

  • مهدی فعله‌ گری

صورتش را تا میتوانست به من نزدیک کرد و در حالیکه شالش را با دو دستش باز تر کرده بود تا کسی صورتش را نبیند، به چشمانم زل زد. چانه هایش لرزید و بعد مردمک چشمانش شروع کردند به رقصیدن و از گوشه ی چشم چپش  اشکی جاری شد و بعد زد زیر گریه و رفت کنار.

پشت سرش ساعت دیواری پاندول داری که بی حرکت روی دیوار روبرویی آویزان بود، ساعت 5 عصر یا شاید هم نیمه شب را نشان میداد.

صدای مهمان‌ها خیلی گنگ و نامفهوم و بَم به گوشم میرسید. طوری که انگار چیزی در گوشم فرو کرده باشند. دختر بچه ای با لباس سفید روبرویم ایستاد چیزی که میخورد را به من تعارف زد. نمیشناختمش اما نگاهش لبخند داشت و مهربان بود. مرد جوانی به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت و سرِ دخترک را به زور روی شانه هایش گذاشت و خودش نیم نگاهی به من کرد و رفت آنطرف دیوار.

صدای آدمها طوری به گوشم میرسد انگار که در حال کوبیدن مشتی بر طبلی باشند. 

یک مگس مردم آزار نشست روی بینی من و هرچقدر که سعی کردم با تکان دادن خود آن را بپرانم نشد که نشد. فریاد زدم یکی بیاید و من را از شر این مگس و سر و صدای توی هال نجات دهد. اما صدایم به صدایشان نمیرسید. آنقدر حرف میزدند که صدایم را نمی‌شنیدند. مگس از روی بینیِ من حرکت کردو سلانه سلانه به سمت حفره ی بینیِ من رفت. کمی سرک کشید و ترجیح داد جای دیگر دنبال غذایش بگردد. به چشمانم نزدیک شد و بی هیچ دلیلی پرید و رفت.

دکتر می‌آید. جلوی درِ اتاقم می‌ایستد و سعی میکنم به او علامت بدهم که نزدیک‌تر بیاید. دوست داشتم به او بگویم کجایی رفیق؟ معلوم نیست چه مرگم شده است. دستانم را نمیتوانم تکان دهم. پاهایم سست است و صدایم هم در نمی‌آید. اما نایستاد و از جلوی در به کناری رفت و قبل از اینکه از دید من دور شود، دخترم را در آغوش گرفت. چند لحظه ی بعد وارد اتاق شد و کنار من ، روی تخت نشست. سلام کرد و جوابش را دادم.

سعی میکرد اشکهایش را پنهان کندو در همان حال گفت: "چرا؟"

گفتم نمیدانم چه شد دیشب که خوابیدم خوب بودم. حتی نیمه شب هم بیدار شدم و خوب بودم. اما نمیدانم چرا الان نمیتوانم دستان و پاهایم را.......

وسط حرف پرید و با بغض گفت: چقدر بهت گفتم مواظب خودت باش. گوش نکردی.

خواستم بگویم خوب حالا مگر چه شده است، که فرصت نداد و بلند شد و رفت.

حس نا آرامی داشتم. نور اذیتم میکرد و همهمه و صدای بَمِ افراد آزارم میداد. دوست داشتم این وضعیت به پایان برسد. میخواستم بنشینم اما نمیتوانستم. 

دکتر باز وارد شد این بار با یک کاغذ و خودکار. احتمالا قصد داشت برایم دارویی تجویز کند اما ترجیح میدادم برود و تنهایم بگذارد و درب اتاق هم ببندد تا در سکوت بمانم.

به ساعت مچی خود نگاه کرد و چیزی نوشت و بعد ملحفه ی سفیدی روی صورتم کشید و رفت.


  • مهدی فعله‌ گری


انگشتم را تا بندِ دوم فشار میدهم درون چشمم و بعد محتویاتش را بیرون میکشم و درونش خودم را میبینم. 

در میانِ انبوهی از انسانهای هاج واجِ نگاه آلودِ به این سو و آن سو، که نمیدانم در بین آنها چه میکنم؟ 

سفید پوشیده ام و ریش های ژولیده ام تا زیر چشمم به گستردگیِ خود مینازد و آرامش را از من ربوده ست.

خواب میبینم در میان سِیلی آدمِ بی سر و ته در حال غرق شدنم. در میان بی سر و تهیِ خودم دست و پا میزنم و به درون کشیده میشوم.

خواب میبینم در میان توطئه ای بی نصیب از هر خوشی و نا خوشی گیر افتاده ام و نمیدانم سر پیازم یا ته پیاز.

خواب میبینم سر دسته ی یک باند تروریستم.

همه جا قرمز میشود و خون میشود و از دستانم میچکد. محتویات چشمم در میان انگشتانم درد میگیرد و میسوزد و نمیسازد.

اما جایش دیگر دردی ندارد. آرام گرفته است. غاری تاریک و سوت و کور که رود باریک خونی در آن به جریان افتاده است و در مقابل چشم دیگرم که روشن است و شفاف و پر درد، به سرم آرامش میدهد. به فکرم آرامش میدهد. به مغزم آرامش میدهد. 

محتویات چشمم را ...؛ نه. بهتر آنست که بگویم چشم بی‌نوایم را به درون دهانم میگذارم. مزه مزه میکنم و لذت وصف ناشدنی‌اش را به یاد می‌سپارم تا روزی که چشم دیگرم را به همین سرنوشت دچار کنم. 

آه دستانم! آه پاچّه هایم! بنا گوشم حتی. و زبانی که هرگز به کارم نیامد و شاید با بلعیدنش، روحی تازه در کلامم حلول کند. هع. شاید!

مغزم. مغزم را نمیخورم اما. مغزم را در شیشه‌ی الکلی روی طاقچه کنار عکسِ خانجون میگذارم تا هر بار که نگاهش میکنم، یادم بیاید که....

 اما دیگر یادم نمی‌آید. حتما یادم نمی‌آید. چون دیگر مغزی ندارم برای به یاد آوردن. حتی چشمی ندارم برای دیدن. 

خواب میبینم . 




  • مهدی فعله‌ گری

یه عالمه آدم، یه عالمه کاراکتر، یه عالمه شخصیتِ معلق و نامیزان، با یه عالمه موقعیت و داستان و حادثه و کِشمَکِش و جریان و نقطه تعلیق و نقطه اوج و فرود و سقوط و خنده و گریه و لبخند و پیروزی و شکست و پایان های باز و بسته و بی‌خودی و باخودی و هردنبیل و آبگوشتی و غیره و غیره تو مغزم جمع شدن و اصلا هم یادم نمیاد این خانم دکتره با کدوم یکی از این آقایونِ "یه لنگ در هوا" قرار بوده وصلت کنه و یا سرنوشت اون قاچاقچیِ و دلالِ خرید و فروش پوست سمور تو کدوم یکی از این نقطه اوج ها به سقوط منجر میشه. 

اصلا یادم نمیاد این پسربچه ای که یه ترازو دادم دستش و بهش گفتم سر این چهار راه بایست و کاسبی کن و فقط مواظب باش مأمورای شهرداری ترازوتو نبرن، از کجا پیداش شده بود. نَنَه‌ش کی بود و باباش کجا بود؟

یه عالمه آدم نشستن و بِرّ و بِرّ منو نگاه میکنن و دستاشونو گذاشتن زیر چونه هاشونو منتظرن که من براشون یه تصمیمی بگیرم و از این بلاتکلیفی در بیان. 

حتی اون بابایی که خبر نداره دو سه شبه دخترش چرا خونه نیومده هم دیگه سیگاراش ته کشیده و منتظره من یه جوری و به یه بهونه ای لااقل یه نخ سیگار بچپونم تو دستش تا بتونه به قول خودش خیلی استاندارد حرص بخوره. طوری که بار دراماتیکش بالا باشه.

نمیدونم شاید این حاج کاظمی که نشسته تو حُجره ش و داره به حساب و کتابش میپردازه هم نباید اونجا میبوده. 

یادم نمیاد مشکلاتش چی بوده و حل شدن یا نه. قصه‌ش به سرانجام رسیده یا نه؟ دختر شاگردشو شوهر داد یا نه؟ از شرِّ اون وامی که ضامنش بود، خلاص شده یا نه؟

واقعا نمیدونم یه مشت حیوونی که اون سمت نشستن و با آسمون نگاه میکنن و انگار که حتی نفس هم نمیکشن، برای چی اینجان. 

یه مشت آدم و یه چندتا حیونِ بی تکلیف نشستن و دارن به این بالا نگاه میکنن که بلکه من یه فکری به حالشون بکنم. اما نمیدونن که من خودم الان بی تکلیف‌ترین آدم توی قصه هام. نمیدونن که من خودم چشمم الان به آسمونه که بلکه خدا یه کاری بکنه و ما رو از این بلاتکلیفی در بیاره. کسی چه میدونه شاید این ازدیاد جمعیت باعث شده "نعوذوابالله" خدا هم یادش رفته که من داستانم چی بوده و از کجا شروع شده و قرار بوده به کجا ختم بشه.




پینوشت: این مطلب اشتباهی در یه جای دیگه هم ارسال شد. جاش همینجاست/.

  • مهدی فعله‌ گری

شُغلَم سرشار از گناهه...


پناه بر خدا

  • مهدی فعله‌ گری

هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم. دوستانی که دیگر نمیدانند من هستم و این مرا هم می‌آزارد و هم خرسندم میکند. خرسندم برای اینکه دغدغه ای برای ماندن مداوم در این مکان ندارم و میتوانم به روزمرگی هایم بپردازم و از غافلۀ عمر عقب نمانم.

هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم و به این اندیشیدم که اوقاتم را به چه مسائل پیش‌پا افتاده ای میگذراندم و خود نیز چه مزخرفاتی را بر صفحات این وبلاگ(که اینک آدرسش را و نیز تمام سوابقش را به ناکجاآباد فرستادم) می‌نگاشتم.{گذشته استمراری-اول شخص مفرد}

هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم بی‌آنکه سایۀ شوم تو بالای سرم باشد و هراس اینکه باز دوباره به پر و پای من بپیچی؛ لم داده بودم به پشتیِ صندلیِ گردانی که چند روز پیش از سمساری کبلعی جوادِ یدالهی به قیمتِ شش دانه پفک‌نمکیِ مینو خریداری نمودم و با بی حوصلگی میخواندم و میخواندم و میخواندم.

هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم و به فکر افتادم که هفتاد و هفتمین مطلب جمع دوستانه‌مان را من بنویسیم، با این فرق که مرا چهار نفری که گویا زبانشان بریده شده است ، میخوانند و دیگر آن هفتاد و شش نفرِ واقعی همراه من نیستند.

یعنی آنهایی که میمیرند هم همینطور می‌آیند و اطرافیانِ گذشته‌شان را رصد میکنند و میروند؟

  • مهدی فعله‌ گری